
این پژوهش با مطالعه بایگانیهای بریتانیا، ایران و هند و نیز سفرنامههای اردوزبان زائران جنوب آسیا، تصویری چندلایه و پیچیده از سیاستهای دوران رضاشاه پهلوی ارائه میکند. آنگونه که شمس نشان میدهد، تلاش دولت پهلوی برای ایجاد یک هویت ملی یکنواخت و مرزبندیشده، به گسستن پیوندهای تاریخی و فرهنگی با جهان فراملی ایرانی ـ اسلامی میانجامد.
این متن، با بررسی مواردی چون قوانین پوشش، ملیسازی موقوفات مذهبی و سیاستهای تابعیت، نشان میدهد که چگونه هویت جنوب آسیایی که روزگاری جزئی از بافت اجتماعی ایران بود، به یک «دیگری» نامطلوب و بیگانه تبدیل شد.
الکس شمس
در آغاز قرن بیستم، مسلمانان جنوب آسیا، در ایران و به ویژه در مشهد که مدفن امام رضا امام هشتم شیعیان است حضوری چشمگیر داشتند. در دهه بیست میلادی، همواره قریب به هزار نفر از اهالی جنوب آسیا ـ از جمله زائران، تجار، صنعتگران و خادمان حرم ـ در این شهر ساکن بودند و از محل موقوفات سلسلههای متمول شیعه در شبه قاره هند ارتزاق میکردند. این افراد، بنا به سنتی دیرین، «مهمانان امام» به شمار میآمدند که نشانی از پیوندهای فرامنطقهای چند صد ساله داشت و از فرهنگ مشترک ایرانی ـ اسلامی ریشه گرفته بود. اما در دوران معاصر، با وجود تلاشهای ایران برای گسترش شبکههای زیارت شیعی در جهان، تعداد زائران سالانه جنوب آسیا که حدود ۱۵۰ هزار نفر از ۲۵۰ میلیون مسلمان هند را تشکیل میدهند، در مقایسه با زائران عراق و کشورهای حاشیه خلیج فارس بسیار اندک است. این کاهش، ریشه در سیاستهای حکومت وقت ایران در قرن بیستم دارد که با قطع پیوندهای تاریخیاش از جنوب آسیا، هویت ملی را از نو تعریف کرد و هندیان را بیگانگانی مظنون شمرد و حضور پیشین آنان را از صفحه تاریخ زدود.
این دگرگونی با روی کار آمدن رضا شاه پهلوی (۱۳۰۴–۱۳۲۰) آغاز شد. اصلاحات نوسازی او معطوف به تمرکز قدرت در دست دولت و ایجاد یک هویت ملی یکنواخت برای ایران بود. روشنفکران ایرانی اگرچه درباره «همریشگیهای آریایی» ایران پیشا ـ اسلام با هند خیالات رمانتیکی داشتند و نمود بارزش سفر «رابندرانات تاگور» شاعر بنگالی در سال ۱۳۱۱ بود، همزمان مردم معاصر جنوب آسیا را «دیگری»هایی عقبمانده میدانستند. این نگرش دوگانه، زیربنای پیوندهای فرهنگی و مذهبی موجود را سست کرد و ملیگرایی انحصارطلب را بهجای آن نشاند. سیاستهایی چون اجبار ایرانیان به پوشیدن لباس غربی و تحمیل «لباس ملی» به اهالی جنوب آسیا، آنان را بهعنوان بیگانه متشخص میکرد. دولت همچنین استقلال حرم امام رضا را که کانون شبکههای شیعی فرامنطقهای بود با ملی کردن موقوفاتی که مایه معاش جوامع جنوب آسیایی بود، هدف قرار داد. این اقدامات که در قالب مقاومت ضداستعماری جلوه داده میشد، اتباع هند بریتانیا را با استعمار یکسان میپنداشت؛ حال آنکه بسیاری از اهالی جنوب آسیا خود از منتقدان حکومت استعماری بودند. در پی این سیاستها، آزار و اذیت، بازداشتهای خودسرانه و اخراجها آغاز شد و جمعیت آنها در ایران تا دهه سی میلادی به شدت کاهش یافت.
طنز تلخ این بیگانهانگاری آنجاست که بسیاری از چهرههای برجستهی ایرانی همچون برخی علمای شیعه ریشه در جنوب آسیا داشتند؛ اما این هویت که روزگاری در گذشته جهانشهری ایران امری عادی بود، در دوران رژیمهای ملیگرا به یک انگ نژادی بدل شد و گواهی بر موفقیت پروژه رضا شاه در جدایی هویت ایرانی از ریشههای فرامرزیاش بود.
افول سفرهای زیارتی جنوب آسیاییها را میتوان با توجه به مفهوم «جهانشهر فارسیمآب» بررسی کرد. این جهانشهر، حوزه فرهنگی وسیعی در آسیای غربی، جنوبی و مرکزی بود که از قرن چهاردهم تا نوزدهم میلادی با زبان فارسی و سنتهای مشترک ادبی و دینی پیوند یافته بود. حتی پس از آنکه استعمار بریتانیا و روسیه برتری زبان فارسی را کمرنگ کرد، شهرهای زیارتی مانند مشهد این روحیه جهانشهری را تا قرن بیستم حفظ کردند. اما به تعبیر مانا کیا، اصلاحات رضا شاه مستلزم «حذف تکثر» برای انطباق انحصاری فرهنگ پارسی با دولت ـ ملت ایران بود. این امر بهمعنای برچیدن شبکههای جابهجایی و احساس تعلقی بود که از سالیان دور هویت مناطقی چون مشهد را شکل داده بود و فضایی برای زیست زائران و ساکنان با پیشینههای گوناگون در کنار هم به وجود آورده بود. تحمیل مرزهای سرزمینی و قوانین شهروندی از سوی دولت، هویتهای سیال تاریخی را به دستهبندیهای ثابت «بیگانه» و «شهروند» تبدیل کرد و کسانی را که قادر به همگون شدن نبودند، از دایره جامعه بیرون راند.
در اینجا، نقدهایی که بر «دولتمحوری روششناختی» در تاریخنگاری ایران وارد است، اهمیت مییابد. این سبک تاریخنگاری رضاشاه را به مثابه تجددگرایی وحدتبخش معرفی میکند و مقاومتها در برابر سیاستهای او را ناچیز میانگارد. حال آنکه در عمل، اصلاحات وی با مخالفتهای گستردهای روبرو شد. تمرکز بر مردمان جنوب آسیا ـ که از مقوله شهروندی محروم و در نتیجه از روایتهای مربوط به احتساب اقلیتها کنار گذاشته شده بودند ـ این نگرش اقتدارگرایانه و از بالا به پایین را به پرسش میکشد. سیاستهای استعماری بریتانیا نیز مزید بر علت شد: کنسولگریهای آن پادشاهی در مشهد که ظاهراً برای کمکرسانی به زائران گشوده شده بود، به کانونهای جاسوسی بدل شد و این امر به بدگمانی ایرانیان نسبت به اهالی جنوب آسیا بهعنوان وابستگان استعمار دامن زد. احداث راهآهن زاهدان در سال ۱۹۱۹، که آمدوشد در مسیرهای زیارتی را آسانتر میساخت، به نوبه خود بر نگرانیهای حکومت از نفوذ بیگانگان افزود.
شرح حالهای دست اولی که زائران جنوب آسیایی بر جای گذاشتهاند، نظیر سفرنامه یکی از کارمندان دولت هند به نام «سید قاسم علی شاه» در سال ۱۹۲۹، بهخوبی بیانگر سرخوردگی و یأسی است که بسیاری از آنان تجربه کردند. آنها که تصور ایرانی پیشرفته در دوران رضاشاه را در سر داشتند، در عمل با خصومت مقاماتی مواجه شدند که ایشان را به دیده نمادهای امپریالیسم بریتانیا نگریسته و طردشان میکردند. زیارت، که روزگاری ابزاری برای تقویت هویتهای مشترک بود، به عرصه بیگانگی بدل شد و تصور اهالی جنوب آسیا از ایران را از موطنی شیعی و احترام به یک ملت ـ دولت متخاصم دگرگون ساخت. اینکه «مجاور» (ساکنان اماکن مقدس) و «زائر» (زیارتکنندگان) ـ که زمانی نشان از تعلق به حریم مقدس داشتند ـ به «بیگانگان اخراجپذیر» تنزل یافتند، نشانگر فروپاشی گستردهتر شبکههای فراملی شیعی بود. این سرگذشتهای مغفولمانده، با استناد به اسناد آرشیوی بریتانیا، ایران و هند، و نیز سفرنامههای نگاشتهشده به زبان اردو، بازآفرینی شدهاند.
پیش از آغاز فرایند ملتسازی، شهرهای مقدس شیعی نظیر مشهد در ایران و کربلا و نجف در عراق، در حکم فضاهایی فرامنطقهای بودند که همزیستی زائران، اندیشمندان و سوداگران از جنوب آسیا، ایران و جهان عرب را ممکن میساخت. بنیان این شهرها بر مفهوم «بست» (پناهگاه امن) استوار بود؛ مکانی که افراد میتوانستند در آن از گزند حاکمیت سیاسی در امان باشند و این خود نماد استقلال نسبی این اماکن مقدس از سلطه سیاسی بود. زائران را «مهمانان امام» میانگاشتند و موقوفات دینی که خاندانهای ثروتمند شیعی جنوب آسیا، بهویژه از مناطقی چون اَوَدْه در هندوستان، بنیان گذاشته بودند، از آنان پشتیبانی میکرد. این موقوفات، علاوه بر تأمین رایگان مسکن، خوراک و پوشاک زمستانی برای زائران، از طریق صرف هزینهها برای کالاها، خدمات و آیینهای تدفین در جوار اماکن متبرکه، چرخ اقتصاد محلی را نیز به گردش درمیآورد. استقلال مالی این اماکن مقدس، که با «پول هندی» تقویت میشد، زمینه را برای استقلال روحانیون و حتی کنشگریهای سیاسیشان فراهم میآورد، آنچنانکه در جنبشهای ضد استعماری ایران، نظیر نهضت تنباکو و انقلاب مشروطه، شاهد بودهایم.
جهانشهر پارسیمآب، گسترهای فرهنگی که از غرب تا جنوب و مرکز آسیا امتداد داشت، بر ستون زبان فارسی به مثابه زبان مشترک دیپلماسی، دانش و ادبیات بنا شده بود. حتی پس از آنکه استعمار بریتانیا در اواسط سده ۱۸۰۰ میلادی زبان فارسی را در جنوب آسیا به انزوا کشاند، میراث آن همچنان در نظام آموزشی نخبگان و شبکههای زیارتی زنده بود. سفرنامههای اردو که در اوایل سده ۱۹۰۰ به رشته تحریر درآمدند، از جمله آثار «میر اسد علی» و «سید مسلم رضا»، گواهی بر تداوم پیوندهای فرهنگی جهان ایرانیاند. این زائران به یاری زبان فارسی در ایران و عراق سفر میکردند و در شهرهای زیارتی با مردمانی چندزبانه از اهالی آن دیار حشر و نشر داشتند. این جهانشهر تنها در حصار زبان خلاصه نمیشد، بلکه «ادب» را که منش و اخلاق مشترک و فراملی در آموزش و آداب معاشرت بود نیز در خود جای داده بود. بااینحال، با ترسیم مجدد مرزهای سیاسی از سوی قدرتهای استعماری و نیروهای ملیگرا، این جهان بههمپیوسته رو به زوال نهاد.
برآمدن رضاشاه در سال ۱۹۲۶، سرآغاز تحولی بنیادین بود. برنامه نوسازی وی، ملهم از شخصیتهایی چون آتاتورک، در پی آن بود که با تمرکز بخشیدن به قدرت مرکزی و گسستن پیوندها با گذشته فرامنطقهای ایرانی و شیعی، هویتی نو برای ایران تعریف کند. از سیاستهای اصلی او میتوان به ممنوعیت سفرهای زیارتی به عراق و عربستان سعودی اشاره کرد؛ اقدامی که ظاهراً ایستادگی در برابر دولتهای دستنشانده بریتانیا بود. او در عوض، زائران را به سوی مشهد سوق میداد. هدف از این تدبیر، انحصاری ساختن سرمایههای دینی و اقتصادی در چارچوب مرزهای ایران بود. همزمان، رضاشاه به سرکوبی آیینهای شیعی نظیر دستهرویهای محرم پرداخت و تشکلهای دینی مردمی (هیئتها) را خطری برای اقتدار دولت تلقی میکرد. برخوردهای قهرآمیز و خشونتبار با این مراسم که گاه به کشتار نیز میانجامید، نشان از نابردباری حکومت در برابر هرگونه سازمانیابی اجتماعی مستقل داشت. اصلاحات شاه، استقلال شهرهای زیارتی را نیز نشانه رفته بود. وی با ملیسازی موقوفات مذهبی و برقراری نظارت دولتی بر اداره اماکن متبرکه، بنیان استقلال اقتصادی روحانیت را سست کرد و شبکههای حمایتی را که پشتوانه زائران جنوب آسیایی بودند از هم گسست. این اقدامات، بخشی از راهبردی کلانتر برای برچیدن «کانونهای قدرت رقیب» و یکپارچهسازی تمامی ایرانیان ذیل هویتی ملی و همگون بود. بدگمانی حکومت به نفوذ بیگانگان، دامنگیر زائران جنوب آسیایی نیز شد؛ آنها به سبب برخورداری از حمایت بریتانیا، بهطور فزایندهای به چشم مهرههای استعمار نگریسته میشدند. امتیازات کاپیتولاسیونگونهای که به زائران هندی، از جمله مصونیت دیپلماتیک، اعطا شده بود، بر آتش بیاعتمادی مقامات ایرانی دامن میزد، هرچند که بسیاری از این زائران، خود از منتقدان سرسخت سلطه بریتانیا بودند.

زائران جنوب آسیا، که بسیاریشان از نخبگان، مقامات دولتی، یا نظامیان شاغل در هند بریتانیا بودند، با دو انگیزه اصلی راهی ایران میشدند: یکی شور و شوق مذهبی و دیگری کنجکاوی درباره طرح نوسازی رضا شاه. اما، تجربیاتشان در ایران غالباً به سرخوردگی و یأس میانجامید. گزارشهای دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ میلادی از رفتار خصمانه گسترده مقامات ایرانی، فساد فراگیر، و بیتوجهی به زیرساختها حکایت دارد. زائرانی چون «جمعدار سید ریاض حسین» پس از بازگشت به هند، «پیشرفت» ایران را چیزی جز تبلیغات ندانسته و آن را تقبیح میکردند و بر این باور بودند که خودگردانی هند (سواراج) نیز به چنین افولی خواهد انجامید. طبق اسناد کنسولگری بریتانیا، ۹۰ درصد زائران با ناامیدی ایران را ترک میگفتند و بسیاریشان عزم خود را جزم میکردند که با بازگویی تجارب ناخوشایندشان، دیگران را از حمایت از جنبشهای ضداستعماری منصرف کنند. اقدامات قانونی نیز بیش از پیش زائران را بیگانه ساخت. قانون تجارت خارجی مصوب ۱۹۳۱، ورود کالا و پول نقد را محدود کرد و بدین ترتیب، رسم دیرین «زیارت و تجارت» را برهم زد. مأموران گمرک، داراییهای زائران را ضبط میکردند و این امر فشار اقتصادی بر مشهد را شدت بخشید، تاجاییکه والی شهر بیهوده برای دریافت برخی معافیتها تقلا میکرد. امتناع حکومت از پذیرایی از زائران، نشانگر تغییر جایگاه آنان از مهمانان ارجمند به بیگانگانی نامطلوب بود و پیوندهای چندصدساله را سست میکرد. اینجا تنش عمیق میان جهانشهر پایدار ایرانی ـ شیعی و موج فزاینده ناسیونالیسم ایرانی برجسته میشود. سیاستهای رضا شاه نه تنها تار و پودهای مادی که حمایتگر زائران جنوب آسیا بود از هم گسست، بلکه مفهوم «تعلق» را نیز براساس خطکشیهای ملی و انحصارگرایانه بازتعریف کرد. دگردیسی زیارتگاهها از کانونهایی جهانوطن به مراکز تحت نظارت دولت، نشاندهنده پروژه گستردهتری برای گسستن پیوند ایران با گذشته فرامنطقهای خویش بود. درعین2حال، سرخوردگی زائران، پیامدهای ناخواسته اصلاحات ملیگرایانه را آشکار میسازد، زیرا نگرش منفی نسبت به ایران، گفتمان ضداستعماری در هند را تحت تأثیر قرار داد و این تحولات را فصلی تعیینکننده در تاریخ جهانی ظهور دولت ـ ملتها از رهگذر سرکوبی جهانهای فرهنگی و دینی فرامرزی جلوه داد.
فرمان رضاشاه برای اجرای قوانین پوشش در اواخر دهه ۱۹۲۰ و سراسر دهه ۱۹۳۰، بخشی از مجموعه سیاستهایی بود که سیمای جامعه ایران را دگرگون ساخت و درعینحال، زائران و ساکنان جنوب آسیایی را نیز هدف قرار داد. این اصلاحات که در قالب اقداماتی تجددخواهانه و ملیگرایانه عرضه میشد، در پی آن بود که با تحمیل پوشاک غربیمآب بر ایرانیان، تمایزات قومی، منطقهای و طبقاتی را بزداید و در این فرایند موجب بازتعریف مفهوم شهروندی، طرد جوامع بیگانه، و از هم گسستن شبکههای فراملی شکلگرفته پیرامون اماکن مقدسه شیعی، نظیر آستان قدس رضوی در مشهد شد. رضاشاه از سال ۱۹۲۷، با وضع مقرراتی سختگیرانه در باب پوشش، در پی یکسانسازی هویت ایرانی برآمد. مردان مکلف شدند که از پوشش سنتی خود ـ دستار، قبا و کلاههای محلی ـ دست کشیده، به جای آن کت و شلوار فرنگی بر تن کرده و «کلاه پهلوی» بر سر نهند. سال ۱۹۳۴، این کلاه جای خود را به «کلاه فرنگی» (کلاه لبهپهن «غربی») داد و اجرای این قانون با مجازاتهایی از جریمه نقدی گرفته تا اعمال خشونت فیزیکی همراه بود. در سالهای ۱۳۱۴ـ ۱۳۱۵ خورشیدی (۱۹۳۵ـ ۱۹۳۶ میلادی)، حکومت، روبنده (چادر) را برای زنان ممنوع اعلام کرد و با توسل به شیوههایی چون الزام به حضور بدون حجاب در مراسم رسمی و حتی برداشتن اجباری چادر از سر زنان، آنان را به کشف حجاب در انظار عمومی وادار ساخت. این سیاستها با دستاویز ریشهکن ساختن «عقبماندگی» و تحکیم وحدت ملی توجیه میشد، لیکن در عمل، هزینههای اقتصادی و فرهنگی گزافی بر دوش جامعه نهاد.
این اصلاحات با مقاومت گستردهای روبرو شد که از جمله پیامدهای آن میتوان به مهاجرتهای گروهی، گوشهنشینی خودخواسته زنان، و وقایع اسفناکی همچون خودکشی همسر یک سپهبد در زاهدان در اعتراض به اجبار به کشف حجاب اشاره کرد. گزارشهای کنسولگری بریتانیا بهروشنی نشان میدهد که چگونه این مقررات پوشاک، نابرابری اقتصادی را تشدید کرد. بسیاری از ایرانیان، به ویژه در مناطق روستایی، از پس هزینه تهیه البسه فرنگی برنمیآمدند و این امر، زمینه را برای فساد و سوءاستفاده فراهم آورد. در مشهد، برخی مقامات پیش از اعلام رسمی قوانین جدید، به احتکار کلاه پرداخته و سپس آن را به بهایی گزاف به مردم میفروختند. کارگران گاه ناچار میشدند که تمام یا بخشی از دستمزد خود را صرف خرید پوشاکی کنند که مطابق با قانون دولت بود. در مورد زنان، ابهام در دستورالعملهای مربوط به «لباس فرنگی» موجب سردرگمی شده بود و فشار مالی ناشی از لزوم حذف پوشاک سنتی، بر عمق نارضایتی عمومی میافزود. ناظران بریتانیایی دریافته بودند که ریشه این مقاومتها بیش از آنکه در معارضه دینی نهفته باشد ناشی از تنگناهای اقتصادی بود؛ واقعیتی که با قرائت حکومت از این اعتراضات به عنوان حرکاتی «تجددگریز» یا «ارتجاعی» در تضاد کامل قرار داشت.
نقطه اوج این مقاومتها در سال ۱۹۳۵ میلادی (۱۳۱۴ شمسی) در مسجد گوهرشاد مشهد و در جوار حرم به وقوع پیوست. معترضان، با تمسک به سنت دیرینه «بستنشینی»، به قوانین تحمیلی پوشش و فشار روزافزون حکومت، فریاد اعتراض بلند کردند. آستان قدس، که از دیرباز آوردگاهی برای «حاکمیتهای رقیب» به شمار میرفت، به محل تظلمخواهی بر ضد استبداد رضاشاهی بدل شد. لیکن، نیروهای نظمیه ایران با زیر پا نهادن حرمت بست، مسجد را به محاصره درآورده و بر انبوه جمعیت آتش گشودند. گزارشهای رسمی دولتی شمار قربانیان را ناچیز جلوه دادند، اما برآوردهای منابع بریتانیایی از ۱۲۸ جانباخته و صدها مجروح حکایت داشت، که در میان آنان زائران افغانستانی نیز بودند که در میانه این درگیری خونین گرفتار آمده بودند. پانزده تن از زنان و کودکان افغانستانی نیز در شمار جانباختگان بودند؛ واقعیتی که بر نقش فراملی این مکان صحه میگذاشت. این کشتار خونین، نقطه پایانی بود بر خودمختاری حرم و نیز بر آن نظم فرامنطقهای که به مدد این مکان مقدس تداوم داشت.
به دنبال این واقعه، مقامات ایرانی مشغول اخراج باقی ساکنان و زائران جنوب آسیایی شدند. «سید مظهر حسین»، خادم سالخورده هندی آستان، به رغم چندین دهه خدمت، به اجبار اخراج شد؛ اقدامی که از پاکسازی حسابشده غیرایرانیان حکایت داشت. در احکام اخراج، علت این اقدام «نامطلوب بودن از منظر سیاسی» ذکر شده بود و این حکم، اتباع بریتانیا و افغانستان را به یکسان در بر میگرفت. این سرکوبگری، رشته پیوندها را با حامیان متمول هندی که موقوفاتشان از دیرباز پشتوانه مالی حرم بود گسست و بدین ترتیب، استقلال اقتصادی آستان را تضعیف کرده، آن را هرچه بیشتر به یوغ کنترل دولتی درآورد.
در پی اجرای قوانین پوشش، اهالی جنوب آسیا آماج آزار و اذیت روزافزون قرار گرفتند. از سال ۱۹۲۹ میلادی، شایعاتی مبنی بر ارتباط «انجمن رضوی» (انجمن امدادرسانی به زائران هندی) با «اغتشاشات» ضداصلاحات، به گوش میرسید و این امر به بازداشتهای خودسرانه انجامید. هفت تن از اعضای این انجمن ـ که از ساکنان دیرین مشهد بودند ـ بازداشت شده و وادار به امضای تعهدنامهی اخراج از کشور شدند. تا سال ۱۹۳۱، زائرانی که به جای کلاه پهلوی کلاه اروپایی بر سر میگذاشتند از ورود به حرم مطهر منع میشدند و هویت مسلمانیشان زیر سوال میرفت. در یک نمونه، یک دیپلمات تُرک صرفاً به دلیل کلاهش، با یک ارمنی اشتباه گرفته شده و به او حمله کردند. قانون تابعیت مصوب ۱۹۳۳، این طرد و محرومیت را رسمیت بیشتری بخشید. این قانون، اخذ تابعیت ایرانی را برای ساکنان درازمدت الزامی میکرد و کشمیریها و دیگران را برای دریافت اسناد تابعیت (سجل) تحت فشار قرار میداد، وگرنه با خطر اخراج روبرو میشدند. کسانیکه از این امر سر باز میزدند یا مهلت مقرر را از دست میدادند، برخلاف میل باطنیشان تابعیت ایرانی به آنها تحمیل میشد و بدین ترتیب از حمایتهای کنسولی کشورهای متبوع خود محروم میشدند. همزمان، تشدید نظارت و کنترلهای پلیسی، زندگی روزمره را برای اهالی جنوب آسیا دشوار و پرمخاطره ساخته بود. اجرای سفت و سخت قوانین پوشش در مرزها، بر تحقیر آنان میافزود: زائران برای ورود به ایران وادار میشدند دستار و حجاب خود را ـ که در باورشان پوششی مقدس بود ـ بردارند؛ اجباری که در حکم توهین به مقدساتشان بود.
اگرچه پژوهشگران غالباً قوانین پوشش را ابزاری برای ایجاد یک هویت ملی سکولار و یکپارچه میدانند، اما این قوانین درعینحال شکاف میان «شهروندان» و «بیگانگان» را عمیقتر ساخت. سیاستهای رضا شاه با جرمانگاری پوشش سنتی و تعیین مجازات اخراج برای سرپیچی از آن، عملاً بر اهالی جنوب آسیا مُهر «بیگانهی ابدی» میزد. این سیاستها با تلاشهای وسیعتری برای از میان بردن «حاکمیتهای رقیب»، نظیر خودمختاری آستانهای مقدس و شبکههای حمایتی فراملی، همسو بود. اخراج اهالی جنوب آسیا و سرکوب آداب و رسوم فرهنگیشان، گواهی بود بر عزم حکومت برای محصور ساختن هویت ایرانی در چارچوب مرزهای سرزمینی، و جایگزین کردن سیالیت جهانشهر ایرانی با مرزهای ملی انعطافناپذیر. بدین ترتیب، اصلاحات پوشش در دوران رضا شاه، فراتر از دگرگونی صرف در لباس، به ابزارهایی برای کنترل اجتماعی، بهرهکشی اقتصادی و طرد ملیگرایانه بدل شد. سرکوب خونین مخالفان در مسجد گوهرشاد و حذف سازمانیافته اهالی جنوب آسیا، همگی بر عزم راسخ رژیم برای قطع پیوندهای فراملی، بازتعریف مفهوم «تعلق» و تحکیم قدرت دولت به قیمت نابودی گذشته جهانوطنی ایران، مهر تأیید میزد.
واپسین مرحله از اصلاحات پوشش در دوران رضاشاه پهلوی، در میانه دهه ۱۹۳۰، بر ممنوعیت حجاب برای بانوان و الزام مردمان جنوب آسیا به استفاده از «پوشش ملی» خاص خودشان، تمرکز داشت. این سیاستها، که هدفشان ایجاد تمایزی آشکار و دیداری میان شهروندان ایرانی و اتباع بیگانه بود، سرانجام به طرد تقریباً همهجانبه زائران و ساکنان جنوب آسیایی انجامید و رشته پیوندهای دیرینه فرهنگی و مذهبی را گسست. در سال ۱۹۳۶، رضاشاه پس از سالها اعمال محدودیتهای فزاینده، ممنوعیت چادر ایرانی (به عنوان پوشش چهره) را به طور رسمی اعلام کرد. اجرای این سیاست با توسل به نمایشهای علنی، همچون عبور کاروان خودروی شاه در حالی که اعضای خانوادهاش حجاب بر سر نداشتند و نیز با استفاده از حربههای قهرآمیز، نظیر ممانعت از ورود بانوان محجبه به اماکن عمومی، صورت میپذیرفت. هرچند این ممنوعیت در لوای اقدامی تجددخواهانه عرضه میشد، اما به گونهای نامتناسب، زنان جنوب آسیایی ـ اعم از مسلمان، هندو و سیک ـ را تحت فشار قرار داد؛ زنانی که به طور سنتی حجاب را نشانی از منزلت اجتماعی خویش میدانستند.
در شهر مشهد، زنان هندیتبار از ورود به حمامهای عمومی و سالنهای سینما محروم بودند، مگر آنکه از حجاب خود دست میکشیدند. گزارشهای کنسولگری بریتانیا حاکی از آن بود که زنان هندو در شهر نفتخیز اهواز که چادر به سر میکردند، وادار میشدند که برای در امان ماندن از آزار و اذیتها، به پوشیدن لباس «بومی» هندی، همچون ساری، روی آورند. بر اساس توافقی که با میانجیگری بین مقامات بریتانیایی و ایرانی حاصل شد، به زنان جنوب آسیایی اجازه داده شد که در صورت استفاده از «پوشش ملی» خود (نظیر ساری یا برقع) که آنان را از زنان ایرانی متمایز میساخت، همچنان حجابشان را حفظ کنند. هدف از این توافق، خنثیسازی تهدیدی بود که از جانب این زنان متوجه نظم اجتماعی ایران تصور میشد، و این امر از طریق مشخص ساختن و متمایز کردن ظاهری آنان به عنوان اتباع بیگانه صورت میگرفت. بااینهمه، اجرای این مقررات یکپارچگی و ثبات رویه نداشت. در شهر رشت، بانوی ایرانی همسر یک تبعه بریتانیا، به جرم چادر به سر داشتن دستگیر شد، اما پس از اثبات وضعیت خارجی خود آزاد شد؛ این واقعه، ضرورت همراه داشتن اسناد شناسایی برای تمامی بانوان را مطرح ساخت. در این میان، برخی از بانوان ایرانی برای گریز از این ممنوعیت، به دروغ خود را تبعه افغانستان معرفی میکردند و همین امر، اجرای قانون را با پیچیدگیهای فزونتری روبرو میساخت.
مقررات پوشش، توأم با اذیت و آزارهای خودسرانه، به کاهش چشمگیر شمار زائران جنوب آسیایی انجامید. اسناد کنسولگری بریتانیا در مشهد گواه آن است که تعداد زائران از ۱۹۵۰ تن در سال ۱۹۳۲ به ۱۲۰۰ تن در سال ۱۹۳۳ افول کرد و شمار زائرانی که از مسیر ایران رهسپار عراق بودند نیز تا سال ۱۹۳۶ از ۶۷۳ به ۲۲۱ تن کاهش یافته بود. مخارج تخمینی هر زائر، که حدود ۲۰۰ ریال (معادل ۳۰ تا ۳۵ روپیه) برآورد میشد، تأثیر قابل ملاحظهای بر اقتصادهای محلی میگذاشت. در سال ۱۹۳۶، مقامات ایرانی در ایام محرم، صدور روادید برای هندیان را موقتاً متوقف کردند، چرا که بیم آن داشتند حضور زنان محجبه، نظم عمومی «کشف حجاب شده» در مشهد را برهم زند. زائران با چنان برخورد خصمانهای مواجه شدند که بسیاری از آنان عطای سفر را به لقایش بخشیده و مستقیماً به هندوستان برگشتند.
اصلاحات رضاشاه بر شالوده نظریه نژادی شبهعلمی آریایی بنا شده بود؛ نظریهای که ایرانیان را جزئی از سلسلهمراتب تمدنی «سفیدپوستان» اروپایی و متمایز از مردمان «عقبمانده» جنوب آسیا میانگاشت. در برنامههای آموزشی و گفتمان رسمی حکومت ایران، مردمان جنوب آسیا با برچسب «سیاه» تحقیر نژادی میشدند و با مفاهیمی چون بردگی و فروتری پیوند میخوردند. این ایدئولوژی، دستاویزی برای زدودن پیوندهای پیشین فرهنگ ایرانی و مذهب شیعه و جایگزین ساختن آن با تجدد اروپامحور بود. درحالیکه جنبشهای ضد استعماری در هندوستان، «پوشش ملی» را نمادی از مقاومت خود کرده بود، رژیم رضاشاه پوشش غربی را همسنگ با میراث «آریایی» ایران قلمداد میکرد و لباسهای سنتی را یادگاری از «تهاجم» اعراب یا ترکان میخواند.
هنگام بازدید رضاشاه از مشهد در سال ۱۹۳۷، مقامات حکومتی، مستأجران جنوب آسیایی را که ساکن زمینهای زراعی نزدیک به املاک وی بودند به جرم پوشیدن عمامه و داشتن حجاب ـ که اهانتی به «شرافت ملی» تلقی میشد ـ اخراج کردند. کنسول بریتانیا موفق به دریافت غرامت برای آنان شد، اما در گزارش خود به نگاه تحقیرآمیز استاندار کل نسبت به پوشاک سنتی هندی اشاره کرد؛ امری که پافشاری رژیم بر یک هویت بصری یکسان و غربیشده را بازتاب میداد. از بیگانگان خواسته میشد که «لباس ملی» خود را بر تن کنند تا بیدرنگ قابل شناسایی باشند و بدین ترتیب، سلسلهمراتب نژادی و ملی در تار و پود زندگی روزمره تنیده میشد.
از اواسط دهه ۲۰۰۰ میلادی، شاهد احیای شگفتانگیز (یا تناقضآمیز) پیوندهای ایران و جنوب آسیا بودهایم، آن هم علیرغم تداوم مرزبندیهای ناشی از نوع پوشش. پس از انقلاب ۱۳۵۷ (۱۹۷۹)، بارگاه امام رضا به یک کانون قدرتمند اقتصادی همسو با دولت بدل گشت و شدِ فراملی آن به اشاراتی صوری، همچون «جاکفشی هندیها»، فروکاسته شد. با این وجود، زیارت مردمان جنوب آسیا جان دوبارهای گرفته و پاکستانیها و هندیها از اماکن تاریخی برجستهای چون زیارتگاه بیبی شهربانو در حوالی تهران دیدن میکنند. مبادلات فرهنگی، نظیر نوحهخوانیهای اردو با رنگوبوی فارسی از ندیم سرور، مداح شهیر پاکستانی و همچنین معماری مساجد ملهم از هنر ایرانی، گواهی بر پیوندهای پایدار فرهنگ ایرانیمآب است. برخلاف سرگذشت ایران، پذیرش بیچونوچرای میراث ایرانی آیتالله سیستانی، مرجع تقلید عراقی، بهخوبی نشان میدهد که چگونه دولت ـ ملتها در حذف تاریخهای فراملی، گزینشی عمل میکنند. بهرغم کوششهای رضاشاه، آن جهانشهر ایرانیمآب سرکوبشده، همچنان در بطن آیینهای مذهبی مردمی، در فضای رسانههای دیجیتال و در کالبد شبکههای زیارتی به حیات خود ادامه میدهد و هویتهای ملی صُلب و انعطافناپذیر را به معارضه میطلبد. مقررات پوشش و ایدئولوژیهای نژادپرستانه رضاشاه، بساط حضور مردمان جنوب آسیا در ایران را برچید و ملیگرایی طردکننده و انحصارطلب را جانشین آن همزیستی فرهنگی پویا و سیال ساخت. بااینهمه، تلاشهای احیاگرانه دوران معاصر، از میراثهای پایدار و البته چالشبرانگیز جهانهای فرامنطقهای شیعی و ایرانیمآب پرده برمیدارد.







